| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت
کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد
پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود
درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
در یادداشت چنین نوشته بود :
شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :
باورت می شه اسمیت همه چیز داره درست می شه
رمز عبور را فراموش کردم ؟ آمار مطالب کل مطالب : 2226 کل نظرات : 13 آمار بازدید بازديد امروز : 148 نفر بارديد ديروز : 7 نفر ورودی گوگل امروز : 15 نفر ورودی گوگل ديروز : 1 نفر بازديد هفته : 969 نفر بازديد ماه : 148 نفر بازديد سال : 48358 نفر بازديد کلي : 168870 نفر وضیعت آنلاین افراد آنلاین : 1 نفر |
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 969
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 168870
تعداد مطالب : 2226
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1